/.
بخوان به نام او
آمدم مثل هر بار، همان سالی یکبار، حرفی بنویسم لابلای حرف های ولایت، مثل این چند سال، روی کاغذ.
اینکه اینجا ( وبلاگ) می نویسم نه اینکه بی کارم، نه اینکه بخوانی، خواستم عادت کاغذ نوشتن از سرم بپرد، یا اینکه یک روزی نیاید که بخواهی سالنامه ها را ورق ورق کنی ...
اما برای بار آخر ... حرف اول و آخر ...
رفتم که بر روی کاغذ، مثل این چند سال، سالی یکبار، بنویسم که ورق زدم ...
- عجیب حال و هوایمان شبیه هم است، تا من می آیم که بنویسم تو پیش دستی می کنی و زودتر از من دست دلت را رو می کنی ...
- صحن آزادی و تسبیح دانه دانه سنگی ام البنین و ...
- بعد از مدتها میام درسای تابستون رو مرور کنم برای فردا، یهو به این صفحه می رسم ( خط بالا) مغزم داغ می کنه،یهو نور گوشی چشمم رو به سمت خودش می بره، پیامک زده ...
رسیدم به داغی که وقت اتفاق برای من آب سرد بود ... خادمی جنوب جور نشد ...
- مسخ سایت ثبت نامی بودم ... هزار بار رفرش ... شاید فرجی ...
- کربلا جور نشد اما مرهم رسید ... خادمی سال بعد با شما ... نوشتم زیر نور گوشی که والپیپرش سقای کربلاست
اردیبهشت، فاطمیه
- ای مادری که خلق شدم با محبت شما، به بهانه ی شما ... پسرت عباس ....
- حرفی بزن، روزها اگرچه خرداد است اما از جنس زمستانی ...
مرداد :
- داستان ما اگرچه تکراری ست اما حکایتش بروی این کاغذ که نه، در دل ما تاره ست،وقتی دل می بری، رنگ می بازد همه ی خط هایت، گویی به اشتباه حک شده باشند، گویی از آن تو نبوده اند هیچگاه، انگار بی معنا شده باشند ...
***
همه را خواندم ، همه ی این سالنامه را، مابقی دفترها بماند ...
اما حالم درست همین آخری بود ...
18/9
آفتاب امروز عجیب یخی بود، غروب هم که کرد داغ ندید، بادی مثل اول بهار می آمد، انگاری بهار و پاییز دست به یکی کرده بودند که پاییز مرا مثل بهار خزان کنند .
تسبیح دانه دانه سبزی دیدم که پاره شد، یاد تسبیح همین چند صفحه پیش افتادم که بابا از حرم خریده بود، که در همان حرم، امسال گم شد، که از روزی که گمش کردم انگاری خودم هم گم شده ام.
انگاری دلم دنبال مقصر بود و گله وشکایت ها سمت حضرت عشق رفت :
آقا عشق شما بود و حرم جور نشد ... من نادان بر سر عشق خود نذر کردم ... باز هم نشد ... گویی بی ارزش بود ... آقا یک نشانه خواستم و صورت زشت گناهم به صورت سیلی زد ... من نادان باز هم فکر حذر زد به سرم ...
اما او به دل گرفت، حق هم داشت، قرار نبود او مثل من بازیچه باشد، نیت م از ابتدا این هم نبود ... اما ظواهر چیز دیگر می گفت، انگاری که تلافی شده باشد که به خدا این هم نبود اما به دل گرفت
به دل گرفت و به خود یک بار هم نگفت که من قبل ها، همین رفتار را داشتم، همین حرف ها را زدم.
به خودش یکبارهم شاید گفته بود، شاید نگفته بود، شاید دنبال بهانه بود شاید گمان تلافی رهایش نمی کند...
من هیچ که نمی دانم هیچ، از دل او هم خبر ندارم، از دل خودم خبر دارم که قبل تر از آنکه اصلا به زندگی من پا بگذارد، به خواب من آمده بود ...
اصلا شاید این حماقت سه ساله ی من بود ... جانی نداشت این سه ساله، پا نگرفت.
___________________________________________________________________
اصلا حرف هایی که خریدار نداشت و همینجا ختم شد ...
خدایا! از تو خواستمش و حضرت عشق، انگار عشق شما بود که گرفت َش .
متبرک شدند به بخار دل با نگاه
پنجشنبه نوشت :
امروز باز هم برف آمد و پنجشنبه بود، عجیب صورت من گریه بود و باز هم قرار بود برف ها همه چیز را محو کنند... یاد 17 اسفند گذشته زنده شد ... فهمیدم که روزها نمی میرند، ماییم که می میریم ...